شوق

پناه من سلام
قرار من سلام
چه راست میگفت درویشی
صفای من سلام
چگونه راهی وادی تو شوم که
دست آویزی جز تو ندارم
گواه من سلام
مباد بر من عاشق
به دنبال تو باشم
اگر خود نباشم
بی خود باشم و با تو نباشم
خود را راهی بدانم و امید را نیابم
که راه را تو می نمایی و تو میسازی
و خود امید میدهی و خود ادب میکنی
نوای من سلام
ای شور هستی
به تو پناهنده می شوم
بر من باد که تورا معشوق خود سازم
عشق من سلام
شوق من سلام
رونق من سلام
راز من سلام
سوز من سلام
میدانم اگر تو را بخوانم
تو مرا خوانده ای پس
اله من سلام
شفای من سلام
خدای من سلام

معجزه

در زمانی نفس میکشیم که
میگوییند می زنند میبرند
می کشند تحریم میکنند
و مشکوکند به قدرتت
و مشکوکند به دانشت
و میپندارند شاید اگر جنگی شود
بلاییست که تو بر سر مان ناذل کردی
و یا قدرت تو را حدی متصور میشوند
ا ی خدای من به خودت سوگند
تا آخرین قطره خونم از خاکم دفاع میکنم
و تا جان دارم نمیگزارم پای اجنبی به مملکتم برسد
و آرام نمینشینم تا مملکتم آرامشش را باز یابد

نفیر

به پنداری می اندیشم که مرا نجات دهد
شاید سخت تر از این نباشد که ببینی سختی تورا در خود فرو میبرد
تو هر روز از معبودت دور میشوی
و کسی به جز خودت نمیتواند تورا نجات دهد
و خودت ناظر دور شدنت هستی
چه باید کرد
میدانیم و نمی خواهیم باور کنیم
که باید جنگید
هر سال در سوگ کسی مینشینیم
که خود را فتح کرد بود
و نمیتانیم باور کنیم
ما هم میتوانیم