شکوه

باز دلم فریاد شوق تو را در خود زمزمه میکند
و میدانم که دلم فریاد را در زمزه دوست دارد
اما به جز دلم کدام یک از اجزاع من طاقت این شوق را دارد
شوق تو
چشمان م می گرید
پوستم می پرد
نفسم به شماره می افتد
و
و
و
نادیده من
به سخنانت قسم
به نامت بی تابم
به رحمت بیتاب تر
به محبتت سرگشته ام
و با عشقت مجنون
گوشه دنجی برای یافتنت یافته ام
خودم
بی تو از خود نیز بی خودم