سحر

دیدگانم به دنبال صدای نگاهت رنگ ها را میشمارد
دستهایم برای دیدارت از عطش ترک بر میدارد
بوی تورا از صدای آب میشنوم
نفسم به شماره نام تورا زمزمه می کند
پوستم خنکای تو را با حرص می بلعد
نگاهم به دنبال صدای قدمهایت دور می گردد
به آستانه حضورت قدم می نهم
جسمم به ورطه میرود و روحم بر تو سلام می دهد
کیست که من را من بداند که جز تو کسی نیست
لحظه ها  با من به تپش در می آیند
آری تو را با دلم مینگرم
و میخوانمت به نام نامی تو
صدای رنگها در گوشم طنین انداز میشود
و من میروم تا نور


با ما

نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی نمی توانم بنویسمت
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی می دانم در پس پرده دیدگانم به نظاره ام نشسته ای 
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی نمیدانم کی هستم
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی برای صدا کردنت نجوا میکنم
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی سرم را از شدت دوریت بر شانه هایت می سایم
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی هستی و از نبودنت فریاد میزنم
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی در هنگام صحبتم با تو می گریم
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی گمت میکنم برای پیدا کردنت به خودت رو می آورم
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی می دانمت و می شناسمت 
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی بی دلیل بر وجودت واقفم
نمی دانم  که چگونه بخوانمت وقتی پندت را بر گلبرگ و شعرت را بر جوی و لطفت را بر باران و مهرت را بر نسیم و عشقت را بر شبنم و روحت را در خودم حس میکنم.

سوگ

من و بودن من
تو و بودن تو
عشق و معنی عشق
تو ........
بله  تو  ...........
خود خودت
آفریننده من
من و تو
شعر و صدا
سوز و ساز
 شوق و شور
دیدن و ندیدن
روییدن و روییاندن
کاشته شدن و کاشتن
خواندن و  خوانده شدن
روایت و راوی
نماندن و ماندن
خواندن و شنیدن
وصف کردن و وصف بودن
رفتن و ماندن
بودن و بودن
میدانی که چه می گویم
تو ........
بله  تو  ...........
خود خودت
آفریننده من
من و تو