با حریق اشتیاقم
با جوانه های فکرم
با ریشه های اعتقادم
به ای اسطوره زندگیم سلام میکنم
سلامی به نازکی خیال کودک، به شفافی برگ درخت و به پاکی نجوایم با تو
اگر از حال من خواسته باشی ملالی نیست جز دوریت
که سنگ را ذوب، شیشه را نرم، دل را آتش و فکر را مشوش میکند
همه مردم دیارم دعا گویند و سلام میرسانند
خواستم در روز میلادت به تو هدیه دهم
برگی را به رسم هدیه پیشکش می فرستم
دیگر زیاده عرضی نیست جز آنکه بویت را به بهار بده ، نگاهت را به شکوفه و عشقت را به عقاب تا برایم بیاورند
یا علی