سلام

دیدنت را به چشم های سیاه آهوی دشت ترجیه میدهم
دیدارت را به عظمت همه عشقم به تو میدانم
ومیشمارم نفسهایی را که به نامت فرو دادم و پس
کاش مهربانیت برایم قابل لمس نبود
تا در غم عشقت این گونه نسوزم

سفر

با حریق اشتیاقم
با جوانه های فکرم
با ریشه های اعتقادم
به ای اسطوره زندگیم سلام میکنم
سلامی به نازکی خیال کودک، به شفافی برگ درخت و به پاکی نجوایم با تو
اگر از حال من خواسته باشی ملالی نیست جز دوریت
که سنگ را ذوب، شیشه را نرم، دل را آتش و فکر را مشوش میکند
همه مردم دیارم دعا گویند و سلام میرسانند
خواستم در روز میلادت به تو هدیه دهم
برگی را به رسم هدیه پیشکش می فرستم
دیگر زیاده عرضی نیست جز آنکه بویت را به بهار بده ، نگاهت را به شکوفه و عشقت را به عقاب تا برایم بیاورند
یا علی

بود

بر تو می نویسم
با تو مینویسم
بی تو مینویسم
به یاد تو مینویسم
می نویسم تا بدانی
می نویسم چون تو میدانی
می نویسم چون می خوانی
مینویسم که مینویسم
برایت از دلم مینویسم
بخوان که به نامت خواندم
بخوان که به نامت نوشتم
به خاطرت دل دادم
به خاطرت عشق سرستم