رحمت

میخوانمت به نام
می بینمت به چشم
می گویمت به زبان
و میدانم همان گونه ای که من می خواهم
وای بر من
من مشرکم
من بت پرستم
چگونه با خودم تو را به تفسیر میکشم
چگونه تو را در فهرست خودم جای میدهم
عمری میکوشم برای بتم گریه کنم
عمری میکوشم در راه بتم صدقه دهم
و آنگاه در مرگم نکند نشناسمت که پرده بیفتد
و بدانم ذهنم را پرستیده ام
مهربان من تو را به نام مهربانیت می شناسمت
شاید که با مهربانیت در روز حشر رخ بنمایی

کلید

باز به یادت دل به سینه میکوبد
نمیدانم به یاری کدام جذبه ات اینگونه عشقت را به دل دارم
تو که هزار اسمت در شبت به من شور داد
به کدام نامت بنامم
که تو توی و من نمیدانم که ام
 شوق دیدار در کدام خانه است که مدام مرا به گوشه تنهایی میکشاند
آیا میشود به من به این زودی جواب دهی
من گفتم و تو اجابت کردی
من که ام که توجهت را جلب کردم
اگر از این خوشی بمیرم کم است
 به نام نامیت و به بزرگیت دوستت دارم

سحر

دیدگانم به دنبال صدای نگاهت رنگ ها را میشمارد
دستهایم برای دیدارت از عطش ترک بر میدارد
بوی تورا از صدای آب میشنوم
نفسم به شماره نام تورا زمزمه می کند
پوستم خنکای تو را با حرص می بلعد
نگاهم به دنبال صدای قدمهایت دور می گردد
به آستانه حضورت قدم می نهم
جسمم به ورطه میرود و روحم بر تو سلام می دهد
کیست که من را من بداند که جز تو کسی نیست
لحظه ها  با من به تپش در می آیند
آری تو را با دلم مینگرم
و میخوانمت به نام نامی تو
صدای رنگها در گوشم طنین انداز میشود
و من میروم تا نور